اشعار فریدون مشیری | مجموعه گلچین بهترین شعر های فریدون
مشیری
سایت اس ام اسلر درباره اس ام اس عاشقانه در این نوشته از سایت اس ام اسلر قصد داریم تعدادی از اشعار فریدون مشیری زیبا و شنیدنی را برای شما درج نماییم.با توجه به اینکه شعر های این شاعر ایرانی علاقه مندان بسیاری دارد و بسیاری از خواندن آن لذت می برند.ما در این مطلب مجموعه کاملی از گلچین زیبا ترین اشعار فریدون مشیری را برای شما جمع آوری کرده ایم.شما میتوانید ضمن مطالعه اشعار از آنها در شبکه های اجتماعی نیز استفاده نمایید.امیدواریم که مرود توجه شما عزیزان قرار گیرد.در ادامه با ما همراه باشید….اشعار فریدون مشیری | مجموعه گلچین بهترین شعر های فریدون مشیریآشنایی مختصر با فریدون مشیریفریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران خیابان ایران (خیابان عین الدوله) به دنیا آمد.مشیری همزمان با تحصیل در سال آخر دبیرستان در اداره پست و تلگراف مشغول به کار شد.مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد.اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید.مشیری توجه خاصی به موسیقی ایرانی داشت و در پی همین دلبستگی طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضویت شورای موسیقی و شعر رادیو را پذیرفت، و در کنار هوشنگ ابتهاج، سیمین بهبهانی و عماد خراسانی سهمی بسزا در پیوند دادن شعر با موسیقی، و غنی ساختن برنامه گلهای تازه در رادیو ایران در آن سالها داشت.او در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نامهای بابک و بهار از او به یادگار ماندهاست.مشیری سالها از بیماری رنج میبرد و در بامداد روز جمعه ۳ آبانماه ۱۳۷۹ خورشیدی در ۷۴ سالگی در تهران درگذشت.آرامگاه او در بهشت زهرا، قطعهٔ ۸۸ (قطعهٔ هنرمندان)، ردیف ۱۶۴، شمارهٔ ۱۰ می باشد.در کجای این فضای تنگ بی آوازمن کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟شهر را گویی نفس در سینه پنهان استشاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبدآسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی استروی این مرداب یک جنبنده پیدا نیستآفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان استبال پرواز زمان بسته استهر صدائی را زبان بسته استزندگی سر در گریبان استای قناریهای شیرین کارآسمان شعرتان از نغمه ها سرشارای خروشان موجهای مستآفتاب قصه هاتان گرمچشمه ی آوازتان تا جاودان جوشانشعر من می میرد و هنگام مرگش نیستزیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیستای تپشهای دل بی تاب منای سرود بیگناهیهاای تمناهای سرکشای غریو تشنگی هادر کجای این ملال آبادمن سرودم را کنم فریاد؟در کجای این فضای تنگ بی آوازمن کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆نبسته ام به کس دلنبسته کس به من دلچو تخت پاره بر موجرها!رها !رها من!◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆گفتی و باور کردیکاش، یک روز، به اندازه هیچغم بیهوده نمیخوردیکاش، یک لحظه، به سرمستی بادشاد و آزاد به سر میبردی◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆از همان روزی که دست حضرت قابیلگشت آلوده به خون حضرت هابیلاز همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنیدر خونشان جوشیدآدمیت مرده بود گر چه آدم زنده بوداز همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختنداز همان روزی که با شلاق خون دیوار چین را ساختندآدمیت مرده بودبعد دنیا هی پر از آدم شدو این آسیابگشت و گشتقرنها از مرگ آدم هم گذشتای دریغآدمیت برنگشتقرن ما روزگار مرگ انسانیت استسینه ی دنیا زخوبی ها تهی استصحبت از آزادی پاکی و مروت ابلهی استصحبت از عیسی و موسی و محمد نابجاستقرن موسی چمپه هاستروزگار مرگ انسانیت استمن از پژمردن یک شاخه گل از نگاه ساکت یک کودک بیماراز فغان یک قناری در قفساز غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی برادراشک از چشمان و بغضم در گلوستوندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوستمرگ او را از کجا باور کنمصحبت از پژمردن یک برگ نیستوای جنگل را بیابان می کننددست خون آلود را به پیش چشم خلق پنهان می کنندهیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد رواانچه این نامردان با جان انسان می کنندصحبت از پژمردن یک برگ نیستفرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیستفرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نیستفرض کن جنگل بیابان بود از نخستدر کویری سوت و کوردر میان مردمی با این مصیبت ها صبورصحبت از مرگ محبت مرگ عشقگفتگو از مرگ انسانیت است◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆مهرورزان زمانهای کهنهرگز از خویش نگفتند سخنکه در آنجا که توییبر نیاید دگر آواز از منما هم این رسم کهن را بسپاریم به یادهر چه میل دل دوستبپذیریم به جانهر چیز جز میل دل اوبسپاریم به بادآهباز این دل سرگشته منیاد آن قصه شیرین افتادبیستون بود و تمنای دو دوستآزمون بود و تماشای دو عشقدر زمانی که چو کبکخنده می زد شیرینتیشه می زد فرهادنه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوسنه توان کرد ز بیدردی شیرین فریادکار شیرین به جهان شور برانگیختن استعشق در جان کسی ریختن استکار فرهاد برآوردن میل دل دوستخواه با شاه درافتادن و گستاخ شدنخواه با کوه در آویختن استرمز شیرینی این قصه کجاستکه نه تنها شیرینبی نهایت زیباستآن که آموخت به ما درس محبت می خواستجان چراغان کنی از عشق کسیبه امیدش ببری رنج بسیتب و تابی بودت هر نفسیبه وصالی برسی یا نرسیسینه بی عشق مباد◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆بر خاک چه نرم می خرامی ای مردآن گونه که بر کفش تو ننشیند گردفردا که جهان کنیم بدرود به دردآه آن همه خاک را چه می خواهد کرد◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆من آنچه را احساس باید کردیا از نگاه دوست باید خواندهرگز نمی پرسمهرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟قلب من و چشم تو می گوید به من : آری◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆بوی باران، بوی سبزه، بوی خاکشاخههای شسته، بارانخورده پاکآسمانِ آبی و ابر سپیدبرگهای سبز بیدعطر نرگس، رقص بادنغمۀ شوق پرستوهای شادخلوتِ گرم کبوترهای مستنرمنرمک میرسد اینک بهارخوش بهحالِ روزگارخوش بهحالِ چشمهها و دشتهاخوش بهحالِ دانهها و سبزههاخوش بهحالِ غنچههای نیمهبازخوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به نازخوش بهحالِ جام لبریز از شرابخوش بهحالِ آفتابای دلِ من، گرچه در این روزگارجامۀ رنگین نمیپوشی به کامبادۀ رنگین نمیبینی به جامنُقل و سبزه در میان سفره نیستجامت از آن می که میباید تُهیستای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیمای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتابای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهارگر نکوبی شیشۀ غم را به سنگهفترنگش میشود هفتاد رنگ◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆در کجای این فضای تنگ بی آوازمن کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟شهر را گویی نفس در سینه پنهان استشاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبدآسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی استروی این مرداب یک جنبنده پیدا نیستآفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان استبال پرواز زمان بسته استهر صدائی را زبان بسته استزندگی سر در گریبان استای قناریهای شیرین کارآسمان شعرتان از نغمه ها سرشارای خروشان موجهای مستآفتاب قصه هاتان گرمچشمه ی آوازتان تا جاودان جوشانشعر من می میرد و هنگام مرگش نیستزیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیستای تپشهای دل بی تاب منای سرود بیگناهی هاای تمناهای سرکشای غریو تشنگی هادر کجای این ملال آبادمن سرودم را کنم فریاد؟در کجای این فضای تنگ بی آوازمن کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆بر تن خورشید میپیچد به نازچادر نیلوفری رنگ غروبتکدرختی خشک در پهنای دشتتشنه میماند در این تنگ غروباز کبود آسمانها روشنیمیگریزد جانب آفاق دوردر افق، بر لاله سرخ شفقمیچکد از ابرها باران نورمیگشاید دود شب آغوش خویشزندگی را تنگ میگیرد به برباد وحشی میدود در کوچههاتیرگی سر میکشد از بام و درشهر میخوابد به لالای سکوتاختران نجواکنان بر بام شبنرمنرمک باده مهتاب راماه میریزد دورن جام شبنیمه شب ابری به پنهای سپهرمیرسد از راه و میتازد به ماهجغد میخندد به روی کاج پیرشاعری میماند و شامی سیاهدر دل تاریک این شبهای سردای امید ناامیدیهای منبرق چشمان تو همچون آفتابمیدرخشد بر رخ فردای من◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆سفر تن را تا خاک تماشا کردیسفر جان را از خاک به افلاک ببینگر مرا میجوییسبزهها را دریاب با درختان بنشین◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆امروز را به باد سپردمامشب کنار پنجره بیدار مانده امدانم که بامدادامروز دیگری را با خود می آوردتا من دوبارهآن را بسپارمش به باد…◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆هوا هوای بهار است و باده باده ی ناببه خنده خنده بنوشیم ، جرعه جرعه شرابدر این پیاله ندانم چه ریخته ای ، پیداستکه خوش به جان هم افتاده اند آتش و آبفرشته رویِ من ، ای آفتاب صبح بهارمرا به جامی از این آب آتشین دریاببه جام هستیِ ما ای شراب عشق ، بجوش !به بزم سادۀ ما ، ای چراغ ماه بتابگل امید من امشب شکفته در بر منبیا و یک نفس ، ای چشمِ سرنوشت بخوابمگر نه خاک رهِ این خرابه باید شد ؟بیا که کام بگیریم از این جهان خراب◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆تو را دارم ای گل، جهان با من استتو تا با منی، جان جان با من استچو میتابد از دور پیشانیاتکران تا کران آسمان با من استچو خندان به سوی من آیی به مهربهاری پر از ارغوان با من است !کنار تو هر لحظه گویم به خویشکه خوشبختی بیکران با من استروانم بیاساید از هر غمیچو بینم که مهرت روان با من استچه غم دارم از تلخی روزگار،شکر خنده آن دهان با من است◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆کاش می دیدم چیستآنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریستآه وقتی که تو لبخند نگاهت رامی تابانیبال مژگان بلندت رامی خوابانیآه وقتی که تو چشمانتآن جام لبالب از جان دارو راسوی این تشنه ی جان سوخته می گردانیموج موسیقی عشقاز دلم می گذردروح گلرنگ شرابدر تنم می گردددست ویران گر شوقپر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر….من، در آن لحظه که چشم تو به من می نگردبرگ خشکیده ایمان رادر پنجه بادرقص شیطانی خواهش را،در آتش سبز !نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر !اهتزاز ابدیت را می بینم !!بیش از این، سوی نگاهت، نتوانم نگریست !اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست !کاش می گفتی چیست؟آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆من نمیگویم درین عالمگرم پو، تابنده، هستی بخشچون خورشید باشتا توانیپاک، روشنمثل بارانمثل مروارید باش◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆ای بینوا که فقر تو تنها گناه تستدر گوشه ای بمیر که این راه راه تستاین گونه گداخته جز داغ ننگ نیستوین رخت پاره دشمن حال تباه تستدر کوچه های یخ زده بیمار و دربدرجان میدهی و مرگ تو تنها پناه تستباور مکن که در دلشان میکند اثراین قصه های تلخ که در اشک و آه تستاینجا لباس فاخر که چشم همه عذرخواه تستدر حیرتم که از چه نگیرد درین بنااین شعله های خشم که در هر نگاه تست◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆در پشت چارچرخه فرسوده ای / کسیخطی نوشته بود:“من گشته ام نبود !تو دیگر نگردنیست!”…گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:ما را تمام لذت هستی به جستجوست.پویندگی تمامی معنای زندگی ست.هرگز“نگرد! نیست”سزاوار مرد نیست…◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆گفت دانایی که: گرگی خیره سرهست پنهان در نهاد هر بشر!…هر که گرگش را در اندازد به خاکرفته رفته می شود انسان پاکوآن که با گرگش مدارا می کندخلق و خوی گرگ پیدا می کنددر جوانی جان گرگت را بگیر!وای اگر این گرگ گردد با تو پیرروز پیری، گر که باشی هم چو شیرناتوانی در مصاف گرگ پیرمردمان گر یکدگر را می درندگرگ هاشان رهنما و رهبرند…وآن ستمکاران که با هم محرم اندگرگ هاشان آشنایان هم اندگرگ ها همراه و انسان ها غریببا که باید گفت این حال عجیب؟◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆من دلم می خواهدخانه ای داشته باشم پر دوستکنج هر دیوارشدوستهایم بنشینند آرامگل بگو گل بشنوهرکسی می خواهدوارد خانه پر عشق و صفایم گرددیک سبد بوی گل سرخبه من هدیه کندشرط وارد گشتنشست و شوی دلهاستشرط آن داشتنیک دل بی رنگ و ریاستبر درش برگ گلی می کوبمروی آن با قلم سبز بهارمی نویسم ای یارخانه ی ما اینجاستتا که سهراب نپرسد دیگر“خانه دوست کجاست؟ “◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆اگر ماه بودم , به هر جا که بودمسراغ ترا از خدا میگرفتمو گر سنگ بودم , به هر جا که بودیسر رهگذار تو , جا میگرفتماگر ماه بودی به صد ناز شایدشبی بر لب بام من می نشستیو گر سنگ بودی , به هر جا که بودممرا می شکستی , مرا می شکستی◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆گاهی میانِ خلوتِ جمعیا در انزوای خویشموسیقیِ نگاهِ تو را گوش میکنم!وز شوقِ این محالکه دستم به دستِ توستمن جای راه رفتنپرواز میکنم …!◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆شنیدم مصرعی شیوا , که شیرین بود مضمونشمنم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونشغم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکندکه غم های دگر را کرد از این خانه بیرونش◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆من گرفتار شبم در پی ماه آمده امسیب را دست تو دیدم به گناه آمده امسیب دندان زده از دست تو افتاد زمینباغبانم که فقط محض نگاه آمده امچال اگر در دل آن صورت کنعانی هستبی برادر همه شب در پی چاه آمده امشب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستندمن به شبگردی این شهر سیاه آمده اماین همه تند مرو شعر مرا خسته مکنمن که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆بسی گفتند دل از عشق برگیر …که نیرنگ است و افسون است و جادوست…ولی ما دل به او بستیم و دیدیم …که او زهر است اما نوشداروست ..◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانتبگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارمولی افسوس و صد افسوسزابر تیره برقی جستکه قاصد را میان ره بسوزانیدکنون وامانده از هر جادگر با خود کنم نجوایکی را دوست میدارمولی افسوس او هرگز نمیداند◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆درد بی درمان شنیدی؟حال من یعنی همین!بی تو بودندرد داردمی زند من را زمینمی زند بی تو مرااین خاطراتت روز و شبدرد پیگیر من استصعب العلاج یعنی همین◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆راست می گفتندهمیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتدمن به همه چیز این دنیا دیر رسیدمزمانی که از دست می رفتو پاهای خسته ام توان دویدن نداشتچشم می گشودم همه رفته بودندمثل “بامدادی” که گذشتو دیر فهمیدم که دیگر شب است” بامداد” رفترفت تا تنهایی ماه را حس کنیشکیبایی درخت راو استواری کوه رامن به همه چیز این دنیا دیر رسیدمبه حس لهجه “بامداد “و شور شکفتن عشقدر واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت“من درد مشترکم “مرا فریاد کن◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆من مناجات درختان را هنگام سحررقص عطر گل یخ را با بادنفس پاک شقایق را در سینه کوهصحبت چلچله ها را با صبحبغض پاینده هستی را در گندم زارگردش رنگ و طراوت را در گونه گلهمه را میشنوممی بینممن به این جمله نمی اندیشمبه تو می اندیشمای سراپا همه خوبیتک و تنها به تو می اندیشمهمه وقتهمه جامن به هر حال که باشم به تو میاندیشم◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆سیه چشمی، به کار عشق استادبه من درس محبت یاد می دادمرا از یاد برد آخر، ولی منبجز او، عالمی را بردم از یاد◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆هوا هوای بهار است وباده باده ی ناببه خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شرابدر این پیاله ندانم چه ریختی پیداستکه خوش به جان هم افتاده اند آتش وآبفرشته ی روی من ای آفتاب صبح بهارمرا به جامی از این آب آتشین در یاببه جام هستی ما ای شراب عشق بجوشبه بزم ساده ی ما ای چراغ ماه بتابگل امید من امشب شکفته در بر منبیا ویک نفس ای چشم سرنوشت بخوابمگر نه خاک ره این خرابه باید شد ؟بیا که کام بگیریم از این جهان خراب◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆خوش به حال روزگارخوش به حال چشمه ها و دشت هاخوش به حال دانه ها و سبزه هاخوش به حال غنچه های نیمه باز◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆پرواز آفتاب و نسیم و پرنده رامی دانم و صفای دلاویز دشت رااما ، من این میانپرواز لحظه ها راافسوس می خورمپرواز این پرنده ی بی بازگشت را◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆مرا عمری به دنبالت کشاندیسرانجامم به خاکستر نشاندیربودی دفتر دل را و افسوسکه سطری هم از این دفتر نخواندیگرفتم عاقبت دل بر منت سوختپس از مرگم سرکشی هم فشاندیگذشت از من ولی آخر نگفتیکه بعد از من به امید که ماندی◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆همه ذرات جان پیوسته با دوستهمه اندیشه ام اندیشه اوستنمی بینم به غیر از دوست اینجاخدایا این منم یا اوست اینجا ؟◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆ز تحسینم خدا را لب فروبندنه شعر ست این بسوزان دفترم رامرا شاعر چه میپنداری ای دوستبسوزان این دل خوشباورم راسخن تلخ است اگا گوش میدارکه درگفتار من رازی نهفته استنه تنها بعد از این شعری نگویندکسی هم پیش ازین شعری نگفته استمرا دیوانه میخوانی دریغاولی من بر سر گفتار خویشمفریب است این سخن سازی فریب استکه من خود شرمسار کار خویشممگر احساس گنجد در کلامیمگر الهام جوشد با سرودیمگردریا نشیند در سبوییمگر پندار گیرد تار و پودیچه شوق است این چه عشق است این چه شعر استکه جاان احساس کرد اما زبان گفتچه حال است این که در شعری توان خواندچه درد است این که در بیتی توان گفتاگر احساس من گنجید در شعربجز خاکستر از دفتر نمی ماندگر الهام میجوشید با حرفزبان از ناتوانی در نمی ماندشبی همراه این اندوه جانکاهمرا با شوخ چشمی گفتگو بودنه چون من های و هوی شاعری داشتولی شعر مجسم چشم او بودبه هر لبخند یک حافظ غزل داشتبه هر گفتار یک سعدی سخن بودمن از آن شب خموشی پیشه کردمکه شعر او خدایشعر من بودز تحسینم خدا را لب فرو بندشعر است این بسوزان دفترم رامرا شاعر چه می پنداری ای دوستبسوزان این دل خوشباورم را◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆پشت خرمن های گندم لای بازوهای بیدآفتاب زرد کم کم نهفتبر سر گیسوی گندم زارهابوسه بدرود تابستان شکفتاز تو بود ای چشمه جوشان تابستان گرمگر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسیداز تو بود از گرمی آغوش توهر گلی خندید و هر برگی دمیداین همه شهد و شکر از سینه پر شور تستدر دل ذرات هستی نور تستمستی ما از طلایی خوشه انگور تستراستی را بوسه تو بوسه بدرود بودبسته شد آغوش تابستان ؟ خدایا زود بود◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆من نمی دانمو همین درد مرا سخت می آزاردکه چرا انسان این دانااین پیغمبردر تکاپوهایشچیزی از معجزه آن سو ترره نبرده ست به اعجاز محبتچه دلیلی دارد؟چه دلیلی داردکه هنوزمهربانی را نشناخته است؟و نمی داند در یک لبخند!چه شگفتی هایی پنهان استمن بر آنم که درین دنیاخوب بودن به خداسهل ترین کارستو نمی دانمکه چرا انسانتا این حدبا خوبیبیگانه است!و همین درد مرا سخت می آزارد◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆میخواهم و میخواستمت تا نفسم بودمیسوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بودعشقِ تو بَسَم بود که این شعله بیدارروشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بودآن بختِ گریزنده دمی آمد و بگذشتغم بود که پیوسته نفس در نفسم بوددستِ من و آغوشِ تو هیهات که یک عمرتنها نفسی با تو نشستن هوسم بودبالله که جز یادِ تو گر هیچکسم هستحاشا که بجز عشقِ تو گر هیچکسم بودسیمای مسیحائی اندوهِ تو ای عشقدر غربتِ این مهلکه فریاد رَسَم بودلب بسته و پَر سوخته از کوی تو رفتمرفتم بخدا گر هوسم بود بَسَم بود◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆معنای زنده بودن من، با تو بودن استنزدیک، دورسیر، گرسنهرها، اسیردلتنگ، شادآن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مبادمفهوم مرگ مندر راه سرفرازی تو، در کنار تومفهوم زندگی استمعنای عشق نیزدر سرنوشت منبا تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشقصفای روی تو، تقدیم میکنم، با عشقدرین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاههمیشه گرمم همواره روشنم، با عشقهمین نه جان به ره دوست میفشانم شادبه جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشقبه دست بستهام ای مهربان، نگاه مکنکه بیستون را از پا درافکنم، با عشقدوای درد بشر یک کلام باشد و بسکه من برای تو فریاد میزنم: با عشق◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهدَم دستمن سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی…◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆ای عشق، پناهگاه پنداشتمتای چاهِ نهفته، راه پنداشتمتای چشم سیاه، آه، ای چشم سیاهآتش بودی، نگاه پنداشتمت◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆من از لطافت صبحمن از طراوت نورمن از نوازشآن مهربانچنان سرمستکه گاهدرهمه آفاق می گشودم بالکه مستبرهمه افلاک می فشاندم دست◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆چه خوش لحظه هاییکه هم را شنیدیم ؛چه خوش لحظه هاییکه در هم وزیدیم …◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆ای عشق شکسته ایم، مشکن ما رااین گونه به خاک ره میفکن ما راما در تو به چشم دوستی می بینیمای دوست مبین به چشم دشمن ما را◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆به صبح خندهات آویزمای امید محالمگر تلافی شبهای انتظار کنم …!◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆ببار ای آسمان امشبکه قلبم باز بی تاب استنه روز آرامشی در دِلنه شب در چشم من خواب است..◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆گاه بینم در احلام شیریندارم آن نازنین را در آغوشبر سر ابر های طلاییکرده ایام غم را فراموشسر ننهاده است بر سینه ی منخفته چون لاله ی پرنیان پوشمی کند ماه ما را تماشاگاه بینم که دستی پر از مهردست سرد مرا میفشاردگاه بینم که چشمی پر از نازراز خود را به من می سپاردگاه میبینم برای همیشهدست در دست من می گذاردآه !این هم که رویاست !رویا◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆جستجو کن عشق رادر گرمی آغوش من…◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆آه، بارانای امید جان بیداران!برپلیدی ها، که ما عمری است در گرداب آن غرقیمآیا چیره خواهی شد؟◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆بنشین ٬ مرو ٬ صفای تمنای من ببینامشب چراغ عشق در این خانه روشن است◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆هر صبحدر آیینهی جادویی خورشیدچون مینگرم،او همه من، من همه اویم !◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆ای جدایی تو بهترین بهانه گریستنبی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده امای نوازش تو بهترین امید زیستندر کنار تومن ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆روزگارییک تبسم، یک نگاهخوش تر ازگرمای صد آغوش بود◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆چه گویم؟از که گویم؟با که گویم ؟که این دیوانه رااز خود خبر نیست …◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆گل یاسعشق در جان هوا ریخته بودمن به دیدار سحر میرفتمنفسم با نفس یاس در آمیخته بود◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆درختی خشک را مانم به صحراکه عمری سر کند تنهای تنهانه بارانی که آرد برگ و بارینه برقی تا بسوزد هستیش را◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆تو نیستی که ببینیچگونه با دیواربه مهربانی یک دوست از تو می گویمتو نیستی که ببینی، چگونه از دیوارجواب می شنوم …◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆هیچ و باد است جهانگفتی و باور کردی؟!کاش، یک روز، به اندازه ی هیـــــچغم بیهوده نمیخوردی!کاش، یک لحظه، به سرمستی بــــــادشاد و آزاد به سر می بردی◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆من پا به پای موکب خورشیدیک روز تا غروب سفر کردمدنیا چه کوچک است!وین راه شرق و غرب چه کوتاه!تنها دو روز راه میان زمین و ماهاما من و تو دورآنگونه دورِ دورکه اعجاز عشق نیزما را به یکدگر نرساند ز هیچ راهآه…◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆دوباره معجزه آب و آفتاب و زمینشکوه جادوی رنگین کمان فروردینشکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرودسپاس و بوسه و لبخند و شادباش و دروددوباره چهره نوروز و شادمانی عیددوباره عشق و امیددوباره چشم و دل ما و چهره های بهارهفت سین ..◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆من یقین دارم که برگکاین چنین خود را رها کردست در آغوش بادفارغ است از یاد مرگلاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیستپای تا سر زندگیستآدمی هم مثل برگمی تواند زیست بی تشویش مرگگر ندارد مثل او ،آغوش مهر باد رامی تواند یافت لطف“هرچه باداباد ” را◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆پرواز دسته جمعی مرغابیان شادبر پرنیان آبی روشندر صبح تابناک طلاییآه ! ای آرزوی پاک رهایی◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆گلی را که دیروزبه دیدار من هدیه آوردی ای دوستدور از رخ نازنین توامروز پژمردهمه لطف و زیبایی اش راکه حسرت به روی تو می خورد وهوش از سر ما به تاراج می بردگرمای شب برد .صفای تو اما گلی پایدار استبهشتی همیشه بهار استگل مهر تو در دل و جانگل بی خزانگل تا که من زنده ام ماندگار است◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆قفسی باید ساختهرچه در دنیا گنجشک و قناری هستبا پرستوهاو کبوترهاهمه را باید یکجا به قفس انداختروزگاری است که پرواز کبوترهادر فضا ممنوع استکه چرابه حریم جت ها خصمانه تجاوز شده استروزگاری است که خوبی خفته استو بدی بیدار است …◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفتچشمم و چراغ عالم هستی به خواب رفتالهام مرد و کاخ بلند خیال ریختنور از حیات گم شد و شور از شراب رفتاین تابناک تاج خدایان عشق بوددر تندباد حادثه همچون حباب رفتاین قوی نازپرور دریای شعر بوددر موج خیز علم به اعماق آب رفتاین مه که چون منیژه لب چاه مینشستگریان به تازیانه افراسیاب رفتبگذار عمر دهر سرآید که عمر ماچون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفتای دل بیا سیاهی شب را نگاه کندر اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆به دست های او نگاه میکنمکه میتواند از زمینهزار ریشه گیاه هرزه را برآوردو میتواند از فضاهزارها ستاره را به زیر پر درآوردبه دست هایخود نگاه میکنمکه از سپیده تا غروبهزار کاغذ سپیده را سیاه میکندهزار لحظه عزیز را تباه میکندمرا فریب میدهدترا فریب میدهدگناه میکندچرا سپید را سیاه میکندچرا گناه میکند◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆دست مرا بگیر که باغ نگاه توچندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربودمن جاودانیم که پرستوی بوسه اتبر روی من دردی ز بهشت خدا گشوداما چه میکنی دلرا که در بهشت خدا هم غریب بود◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوستچون باده لب تو می نابم آرزوستای پرده پرده چشم توام باغ های سبزدر زیر سایه مژه ات خوابم آرزوستدور از نگاه گرم تو بی تاب گشته امبر من نگاه کن که تب و تابم آرزوستتا گردن سپید تو گرداب رازهاستسر گشتگی به سینه گردابم آرزوستتا وارهم ز وحشت شبهای انتظارچون خنده تو مهر جهان تابم آرزوست◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆دیدی آن را که تو خواندیبه جهان یارترین ؟سینه را ساختیاز عشقش سرشارترینآنکه می گفت ؛منم بهر تو غمخوارترین !چه دل آزارترین شدچه دل آزارترین …◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆با قلم می گویم:ای همزاد، ای همراهای هم سرنوشتهر دومان حیران بازیهای دورانهای زشتشعرهایم را نوشتیدستخوش«اشکهایم» را کجا خواهی نوشت؟◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆اگر ماه بودم به هرجا که بودمسراغ ترا از خدا میگرفتموگر سنگ یودم به هرجا که بودیسر رهگذر تو جا میگرفتماگر مادر بودی به صد ناز شایدشبی بر لب بام من می نشستیوگر سنگ بودی به هر جا که بودممرا میشکستی مرا می شکستی◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆چو آفتاب در آی از درم شراب بنوششراب شبنم جان را چو آفتاب بنوشچراغ میکده دیوان حافظ است بیاشبی به خلوت رندان و شعر ناب بنوشزمانه جام گلاب ترا گل آب کندبیا شراب بیامیز و با گلاب بنوشچو گل به چشمه خورشید رو کن ای دریانه تلخ کاسه وارونه حباب بنوشبه گریه گفتمش از بوسه ای دریغ مداربه خنده گفت که این باده را به خواب بنوش◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆تو نیستی که ببینی دل رمیدهی منبه جز تو یاد همه چیز را رها کردهستغروب های غریبدر این رواق نیازپرنده ساکت و غمگینستاره بیمار استدو چشم خسته مندر این امید عبثدو شمع سوختهجان همیشه بیدار استتو نیستی که ببینی◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆نام تو مرا همیشه مست می کندبهتر از شراببهتر از تمام شعرهای ناب…!◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆هر چه زیبایی و خوبیکه دلم تشنه اوستمثل گل ، صحبت دوستمثل پرواز کبوترمی و موسیقی و مهتاب و کتابکوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحراین همه یک سو ، یک سوی دگرچهره همچو گل تازه تودوست دارم همه عالم را لیکهیچ کس را نه به اندازه تو◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆هنگامه شکوفه نارنج بود و منبا یاد دستهای توسرمستتن را به آن طبیعت عطرآگینجان را به دست عشق سپردمبا یاد دستهای توناگاهمشتی شکوفه را بوسیدمو به سینه فشردم◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆ای همه مردم ، در این جهان به چه کارید ؟عمر گرانمایه را چگونه گذارید ؟هرچه به عالم بود اگر بهکف آریدهیچ ندارید اگر که عشق نداریدوای شما دل به عشق اگر نسپاریدگر به ثریا رسید هیچ نیرزیدعشق بورزیددوست بدارید◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆تاج از فرق فلک برداشتنتا ابد آن تاج بر سر داشتندر بهشت آرزو ره یافتنهر نفس شهدی به ساغر داشتنروز در انواع نعمت ها و نازشب بتی چون ماه در بر داشتنجاودان در اوج قدرت زیستنملک عالم را مسخّر داشتنبر تو ارزانی که مارا خوشتر استلذت یک لحظه مادر داشتن◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆از گل فروشی لاله رخی لاله میخریدمیگفت ” بی تبسم گل ‘ خانه بی صفاستگفتم : صفای خانه کفایت نمیکندباید صفای روح بیابی که کیمیاستخوب است ای کسی که به گلزار زندگیروی تو همچو لاله صفابخش و دلرباستروح تو نیز چون رخ تو باصفا بودتا بنگری که خانه ی تو خانه ی خداستفریدون مشیری◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆در پهنه ی دشت رهنوردی پیداستوندر پی آن غافله ، گردی پیداستفریاد زدم – “دوباره دیداری هست ؟ ”در چشم ستاره اشک سردی پیداست◆◆◆◆…¸¸💜¸¸…◆◆◆◆شب،آن چنان زلال،که می شد ستاره چید!دستم به هرستاره که می خواست میرسید!نه از فراز بامکه از پای بوته هامی شد تو را در آینه هر ستاره دید!در بی کران دشتدر نیمه های شبجزمن که با خیال تو می گشتمجزمن که درکنار تو،می سوختم غریب!تنها ستاره بودکه می سوخت.پتنها نسیم بود که می گشت
منبع : سایت اس ام اسلر2021-07-10 22:19:30اشعار فریدون مشیری | مجموعه گلچین بهترین شعر های فریدون
مشیری