داستان فلسفی آموزنده و با ارزش
داستان آموزنده
داستان فلسفی جدید
داستان کوتاه فوق العاده با معنی
…::: برای خواندن داستانهای فوق العاده زیبا و فلسفی و پر معنای جدید لطفا به ادامه مطلب بروید :::…
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد ؛ بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدین وسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند …
پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود تا اینکه پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید بالا می رفت ؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت : پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد …
چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست ! رنگ ها ، تفاوت ها ، مهم نیستند ؛ مهم درون انسان هاست !
.
.
.
.
اولین روزهایی که در سوئد بودم یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمیداشت و به محل کار می برد. ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است. در آن زمان ۲۰۰۰کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند. ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل کارمان شویم. روز اول من چیزى نگفتم ، همین طور روز دوم و سوم تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارم گفتم :
“آیا جاى پارک ثابتى داری ؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست ؟”
او در جواب گفت : “چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم” بعد ادامه داد : “باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند.”
.
.
.
.
يک روز معتادی،برج بلندی ديد
گفت : لا إله إلا الله
لا إله إلا الله وحده لا شريك له
له الملك وله الحمد وهو على كل شئً قدير
X_X
وبه راهش ادامه داد تا اينکه رقصنده ای،ديد
گفت: استغفرالله وأتوب اليه
استغفر الله
سبحانك ربي أني كنت من الظالمين
وکمی که به جلوتر رفتديوانه ای را در جلوی رويش ديد
گفت : خدايا شکرت که به من عقل دادی
خدايا شکرت که به من تندرستی دادی
خدارا شکر بخاطر تمام چیزهايی که به من عطا کرده
X_X
وبعدمسجدی را جلوی رويش ديد
گفت : الله أكبر
الله أكبر
X_X
وکمی که جلوتر رفتدو نفر راديد که با هم بحث وجدل ميکنند
گفت : لاحول ولا قوة إلا بالله
لاحول ولا قوة الا بالله
X_X
وبراهش ادامه داد تا اينکه آبشاری را ديد که از بالای کوه پايين می آمد
گفت : ماشاء الله
وسبحان ربي العظيم
X_X
وتمام شد
ببين چطوری تونستی ذكر الله رو بگی؟!!!
هم من اجر وثوابی بردم وهم تو؟
شايد اگه جور ديكه ميگفتم با من همراهی نميکردی
پس لازم بود که قصه رو با يه معتاد شروع ميکردم که جلب توجه کنه
همين چيزی که الان خوندی را بفرست برای دوست هات ،تا مثل من ثواب گيرت بياد ويا تی بيشتر از من ثواب ببری
صلوات بفرست بر رسول الله صل الله عليه وسلم
(یا خدا ..زود باش وبفرس برای ادليستهات)٠٠
ببين چن نفر صلوات ميفرستن بر رسول الله صل الله عليه وسلم….و مسبب آن هم تو بودی
.
.
.
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند اما هیچکدام نتوانستند ؛ آنان چگونه می توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه نقاشی زیبایی از او بکشند ؟ سرانجام یکی از نقاشان گفت که می تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
نقاشی او فوق العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود ؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
حالا چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم ؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان ؟؟؟!!!