داستان کوتاه خیانت؛ خیال می کرد خبر ندارم
داستان کوتاه خیانت نوشته غزل سادات. پ چشمانم را تنگ کردم و هستی را زیر نظر گرفتم. مدام از این سوی سالن به آن طرف می رفت. هر از چند گاهی نیم نگاهی به من می انداخت و لبخند می زد. بینی ام را چین دادم و در دل پوزخند زدم. زنیکه ی پستِ بی وجدان خیال می کرد نمی دانم چه در سرش می گذرد. خیال می کرد از کثافت کاری هایش خبر ندارم. از پچ پچ حرف زدنش با تلفن، از این که هر روز یک قلم آرایش می کرد و می رفت خیابان خبر ندارم. تازگی ها هم که با مرد غریبه ای داخل خانه قرار ملاقات می گذاشت. لب هایم را روی هم فشردم، خودم او را با آن مردک بی همه چیز دیده بودم. فکر می کرد بی غیرتم؟ نه بی غیرت نبودم، امروز و فردا حقش را کف دستش می گذاشتم. فکرش را هم کرده بودم، سرش را گوش تا گوش می بریدم. سزای زنی که به شوهرش خیانت می کرد، همین بود. باید می مرد و می رفت زیر خاک. نگاه خیره ام روی صورتِ هستی ثابت ماند. متوجه ی سنگینی نگاهم شد و سر چرخاند و لبخند زد.
– چیه سروش جان؟ چیزی می خوای؟
سرم را عقب کشیدم، خواستم دهان باز کنم و بگویم «مرگتو می خوام» ، اما به موقع جلوی دهانم را گرفتم. نه، الآن وقتش نبود. نباید اجازه می دادم..